گاهنبشت: آمدی(به مناسبت میلاد پیامبر)

گاهنبشت: آمدی(به مناسبت میلاد پیامبر)

 

چه غروبی است! غروب روز آمدن كسي كه پایان بتها در تولدش آغاز شد، بت هاي درون و بيرون آدمی که در ظلمت خویش گرفتار بود. تمام طول راه با مولانا زمزمه مي‌ كردم:

گر نبودي كوشش احمد تو هم      مي‌پرستيدي چو اجدات صنم

 امروز کسی آمد تا خانه سنگی ‌خداي‌مان را از آنها بپيراید و ما را از كرنش بت‌هاي بيرون بازدارد، آدمی اینگونه شد اما در بت‌خانه نهان به تقديس اصنام اوهام پرداخت و به قول شمس تبریزی خيال خويش را به خدايي گرفت…

من از پياده‌روي برگشته‌ام، در مسير راه، گيا هان آسفالت خيابان را تركانده و بالا آمده بودند. مثل هميشه از  آنان خجالت كشيدم، از احساس محكوميت نداشتن آنها، از مبارزه‌شان براي رشد و به اوج رسيدن…

رفته بودم به كندوهاي عسل آن مرد که در آن حاشیه وزوزی راه انداخته، سري بزنم، از بچگی زنبورهاي عسل را بسيار دوست دارم، به خاطر خيلي چيزها و يا شايد يك چيز مهم، و آن مخاطب وحي خداوند بودن آنان. این مگر کم چیزی که بدانی این موجود کوچک چه سر و سّری خاص دارد با خدا!

صداي مرد هنوز در گوشم طنين دارد كه مي‌گفت:« زنبورها مي‌دانند كه بايد چه ساعتي به سوي چه گلي پرواز كنند. اين جمله‌اش مرا به تأمل لطيفي واداشته تا با خودم بگویم: اگر جمال گل را مي‌خواهي، هر لحظه مي‌تواني به ديدار او بروي و اگر حقيقت گل را، باید زمان آن را دريابی.

 ***

از دوردست صداي اذان مي‌آيد، حس غریب اندوه سبزي در جانم گسترده مي‌شود، مؤذن ‌خواند:

اشهد انّ محمد رسول الله

کسی در برابر نگاه من به پا مي‌خيزد و مي‌گويد:

نامت بماند تا ابد اي جان ما روشن ز تو

  بله، من نیز بايد به پا خيزم…(نوشته شده در سال 1384)