درآمد
استاد ترابی با دانشجویان دی بی ای در کافی شاپ دانشکده نشسته بود و با آنها از این در و آن اوضاع سیاسی – اجتماعی گپ میزد که ناگهان جوادی گفت:« استاد من کتاب کیمیا پرورده حرم مولانای شما را که نشر هرمس چاپ کرده خوندهام، [1]در مقدمه ای که نوشتید آدم احساس می کنه شما با رمان و داستان مخالفید؟ واقعا اینطوره؟»
ترابی خندید و گفت: نه، اینطور نیس، اما نقد شما مرا یاد سخنی از پدرم انداخت که میگفت: «مار از پونه بدش میاد در لونهاش سبز میکنه»، او بعد بر پایه همین ضرب المثل توصیه می کرد خیلی از کاری و چیزی بدت نیاد، همون بسرت میاد.
جوادی با هیجان گفت:« استاد نکه که…
ترابی کلام جوادی را برید و گفت:« بله، این روزها لابلای تجربهنگاری و تعیین نسبت آن با داستانسرایی و خاطرهنویسی و موردنگاری سازمانی در دام نوشتن رمانی افتادهام.»
- استاد اسمش چیه؟
- نام موقتی داره به نام گرداب عشق،
بهاره فروزنده پرید وسط بحث و گفت :«استاد مشغول خواندن کتابی دیوید آکر هستم، شما دیدید اون رو؟
-نه، چی میگه اون کتاب؟
بهاره فوری از کیفش کتاب را در آورد و به دست ترابی داد و گفت :«حرف جالبی می زنه، میگه: «بسیاری از مردم فکر میکنند که انتقال حقایق به صورت شفاف و قاطع، موثرتر از تعریف داستان با پیام غیرمستقیم و جزئی است.»[2]
ترابی به فهرست کتاب نگاهی انداخت و آن را ورق زد، سر فصل ششم جمله ای چشم او را گرفت، آن را یکی دو بار خواند و بعد با صدای بلند گفت: بچه ها ساکت، گوش بدید، بشنوید جان کاتر از نظریهپردازان جهانی چی می گه: «داستانهای ماندگار در ذهن، یادگیری و تغییر ما را ساده تر میکند.»
متن کامل این مورد را زیر دانلود کنید