دیدارنامه (۱): پرسش از خویش اما رو به دیگری

دیدارنامه (۱): پرسش از خویش اما رو به دیگری

دکتر غلامرضا خاکی از دیدارش با دکتر رضا نیازمند می‌گوید:

اشاره:
من از نوجوانی به دلیل القائات و تحلیل‌های پدرم از توسعه اجتماعی، گرایشات صنعتی داشتم. برای من نماد یک کشور مدرن، انبوه کارخانه‌هایی بودند که دود می‌کردند. این نگاه ساده و ناقص، در پایان دوره فوق لیسانس- که در فرآیند در تجربه‌های سازمانی “صنایع فولاد جنوب” آبدیده شدم -در من ماندگار گردید. این نگرش باعث می‌ شد تا راه نجات ایران را عبور از معبر توسعه صنعتی بدانم و در نتیجه تکنوکراتان و کارآفرینان صنعتی را ناجیان کشور. این کشش‌های فکری در ایام دانشجویی دکترا، از من شبه‌تکنوکراتی ساخته بود که جهان را از لای چرخ‌دنده‌ها می‌دید. چیزی شبیه چارلی چاپلین در فیلم “عصر جدید” …

در سالهای ابتدای دانشجویی دکترا از این شهر به آن شهر هر هفته سخنرانی می‌کردم و مفاهیم پایان‌نامه‌ام دربارۀ بهره‌وری را در قالب کارگاه و خطابه و سمینار این سو و آن سوی کشور می‌پراکندم. آن روزها مفهوم‌های پیچیده چند بعدی تکنولوژی، زمان، کمیت و کیفیت بر روی دوش لحظه‌های رنگین من سنگینی می‌کردند. در آن ایام هنوز با “فلسفه تکنولوژی” و دیدگاه‌های نقادانه گاندی و فیلسوف آلمانی مارتین هایدگر درباره تکنولوژی آشنا نشده بودم. امروز که از پشت شیشه غبار گرفته زمان، به آن “روزگار سپری‌شده” می‌اندیشم آن ایام را سالهای “سرخوشی رؤیایی تکنوکراتیک” می‌نامم…

تاریخ معاصر کارآفرینی در ایران
در آن ایام گاه‌به‌گاه به انجمن مدیریت ایران سر می‌زدم. مکان انجمن نزدیک سازمان تازه تأسیس ملی بهره‌وری ایران بود. سازمانی که با کار پاره‌وقت در آن، گمان می‌کردم که من هم در روند بهبود بهره‌وری کشور سهمی ادا می‌کنم. هر بار که به حضور دبیر کل انجمن، مهندس بیات می‌رسیدم او خاطراتش را درباره تاریخ معاصر مدیریت ایران مطرح می‌کرد. گپ‌هایش همیشه آمیخته با انواع تاسه‌ها (دریغناکی) های تاریخی می‌شد. او در لابلای خاطره‌گویی‌هایش نام خیلی از کارآفرینان و مدیران پیشین ایرانی را می‌برد که بسیاری از آنها را نسل من نمی‌شناخت. اگر نامی هم شنیده بودیم آنها را چونان نمادهای خیانت به کشور تصویر کرده بودند. در آن سالها کتابی درباره رجال و کارآفرینان عرصه مدیریت ایران پیدا نمی‌شد و کسی هم جرأت نمی‌کرد از مدیران و مالکان عصر پهلوی در دانشگاه با ما سخن تأیید‌آمیزی بگوید. ما نسلی بی‌خبری بودیم که می‌پنداشتیم تاریخ زیبایی‌های ایران با حضور ما شروع می‌شود و هر که تاکنون در این کشور کار کرده ، یکسره در کار ویرانی آن بوده است. ما زمینه و زمانه خویش را نمی‌شناختیم.

گاهی در آن گپ‌و‌گفت‌ها؛ مهندس نام کسی را می‌برد که با پاره‌ای از دغدغه‌ها و کارهای آن روزهای من یعنی بهره‌وری و صنعت و مکان‌هایی که می‌رفتم مانند سازمان گسترش و سازمان مدیریت صنعتی و شرکت‌های تابعه‌اش پیوند می‌خورد…

آشنایی با کارآفرینان
سالها گذشت، رفته‌رفته در سخنرانی صنایع مصادره شده، دیدارها با پاره‌ای از پیشکسوتان، دیدن کتابهای تاریخ شفاهی هاروارد که به همت لاجوردی فراهم آمده بودند و خواندن پاره‌ای کارهای پراکنده در مطبوعات داخلی، با نام خیلی از مدیران گذشته بیشتر آشنا شدم. این آگاهی‌ها باعث شد تا برغم تمامی سانسورها بفهمم کسانی در این کشور کسانی بوده‌اند که برغم خطاها و لغزشهایی که داشته‌اند، دلی در گرو آبادانی ایران داشته‌اند. در این تاملات بود که فهمیدم منظور مولانا چیست که می‌فرماید:
همچنان هر کاسبی اندر جهان بهر خود کوشد نه اصلاح جهان

راستی چرا ما انتظار داریم که کارآفرینان، عارفان زاهدی باشند که لگد به تمنای مالکیت زده‌اند؟ اگر این بودند که دیگر سرمایه و انگیزه‌ای نداشتند که کاری بکنند. آن مدیران و کارآفرینان، نیز چونان بسیاری دیگر در گوشه و کنار تاریخ، کارنامه‌هاشان خالی از خطا نیست. آخر مگر مدیران فعلی بی‌خطا هستند؟! مگر می‌شود آدمی بود و خطا نکرد؟! حتی درستکارترین مدیران نیز در تنگنای محدودیت‌های انسانی، اطلاعاتی، تحلیلی و امکاناتی که گرفتارند ناخواسته در گرداب‌های بلا و خطا فرو می‌روند. چه شگفت است که آدمی در “زندان زمان و مکان” اسیر است اما تصمیمی که می‌گیرد و کاری که می‌کند باید برای همیشه تاریخ درست بوده و پاسخگوی آن باشد. به هشدار خواجه شیراز:
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم چون که ره آدم خاکی به یکی دانه زدند

سرگذشت‌خوانی
درست به یاد ندارم که چگونه با کتاب “تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران” نوشته علی اصغر سعیدی آشنا شدم. دکتر سعیدی در سالهای اخیر چند کتابی از این دست را به مشتاقان تاریخ کارآفرینی و مدیریت ایران هدیه کرده و مایۀ تقویت حافظه تاریخی ما شده است و زمینه‌ساز انصاف ورزیدن نسبت به کارچرخانان و سفره‌اندازان در این سرزمین. کسانی که کارنامه‌شان را باید با اخلاق وضعیت و “امکان نان‌دهی” آنان از طریق توسعه صنعت و خدمات ارزیابی کرد.

روزی که برای خیر مقدم بازگشت از سفر مهندس بیات به دیدارش رفتم، او در لابه‌لای کلامش خبر داد که همین چند روز پیش به دیدار دکتر نیازمند رفته که سرگرم نوشتن کتاب خاطرات خویش است. مهندس از کتاب “تکنوکراسی…” خبر نداشت. هنگام خروج از انجمن اظهار اشتیاق کردم تا من هم دکتر نیازمند را ببینم.

چند ماهی گذشت و خبری نشد و با سفر دوبارۀ مهندس، دیدار دکتر ممکن نشد اما کتابی که آقای بیات از آن سخن گفت به نام “سرگذشت مدیریت صنعتی در ایران از زبان بنیانگذار آن” از چاپ بیرون آمد . مهندس پیش از سفر برایم نسخه‌ای از آن کتاب را امضاء کرد و در یادداشت ابتدای کتاب آورد: این کتاب نمونه‌ای است از فعالیت‌های یک مدیر دلسوز و ایران‌خواه.

کتاب “سرگذشت مدیریت صنعتی در ایران از زبان بنیانگذار آن” را که خواندم خواستم تحلیلی مقایسه‌ای و نقادانه بین کتاب انتشار یافته از سوی انجمن با کتاب دکتر علی اصغر سعیدی انجام دهم اما احساس کردم مایۀ رنجش می‌شود. آدمی در کشور ما بندرت از نقدی که می‌کند پشیمان نمی‌شود. شاید یکی از دلایل عقب‌ماندگی ما همین بالا بودن هزینه نقد در تمامی حوزه‌ها است.

تقدیر آشناساز
روزی در هنگام گفتگویی که با دوستی درباره یک کار تخصصی داشتم، یکباره ایشان گفت: هفته دیگر پسر دکتر نیازمند اینجا خواهد آمد تو هم باش …
هفته بعد منشی آن دوست پیام داد که ایشان مرا به دفترش فراخوانده است. از در که وارد شد، مردی بلندبالایی که روبروی دوستم نشسته بود بلند شد. لحظاتی بعد فهمیدم او کسی جز مهندس نیازمند پسر دکتر نیازمند نیست که آمده است تا چند و چون پروژه‌اش را گزارش کند…
پس از احوالپرسی آن دو مشغول گفتگو شدند اما من ذهنم به دو جلد کتاب سبز قطوری مشغول بود که روی میز جلوی ایشان خودنمایی می‌کرد. کتاب‌هایی درباره قرآن و نام دکتر نیازمند بر آن.

پایان جلسه کمی درباره پدرش گفتگو کردیم و او قول داد که وقت ملاقاتی برای دیدار تنظیم کند. دیداری نه فقط برای فرو نشاندن کنجکاوی‌های تاریخی درباره مدیریت در ایران بلکه برای دیدن یک اراده جستجوگر حقیقت. همواره دیدن کسانی که در این دوران پست‌مدرن بی‌وطنی، آتش ایران‌دوستی را از زیر خاکستر افسرده وجودم فروزان می‌کنند دوست دارم زیرا به وجدم می‌آورند تا مصمم‌تر کار کنم.

دیدار در هفته بعد
در کوچه بن‌بستی از کوچه‌های فرمانیه قدم‌زنان منتظر آمدن آن دوست بودم. تماشاگر پریشان چند جرثقیل بودم که مشغول برپا کردن برجی بودند. این روزها چقدر از این جرثقیل‌هایی که در کار برج‌سازی هستند بدم می‌آید. اولین بار تنفرم از این جرثقیل‌ها در مکه شکل گرفت. تنفری از این که با چرثقیل‌هاست که ساختمان‌هایی می‌سازند که افق و فضای اطراف حرم را کور کنند و دیگر نمی‌شود از بالای طبقه دوم دور کعبه، خورشید را هنگام غروب در دوردست‌ها به تماشا نشست و تأملی کرد در “کسوف خداوند” در این روزگار. وای اگر این جرثقیل‌ها نبودند چقدر ما همچنان با طبیعت دوست‌تر می‌ماندیم. چه بلنداهایی که شکل نگرفته برای پست شدن زیست بشری! من براستی از برج متنفرم، هر چند اگر دوباره خیال بالا شهرنشینی به کله‌ام بزند به ناچار باید برج‌نشین شوم، شاید مجال دیدار آفتابی، مهتابی و تپیدن با سوسوی ستاره‌ای در این شهر پست‌ساز برای چشمانم فراهم آید.

خانه دکتر در انتهای کوچه بن‌بست، مانند آخرین برگی بود که در برابر باد توفنده خزان بلندمرتبه‌سازی مقاومت می‌کند. خانه‌ای در تندباد بلای ناگزیر تبدیل شدن تهران به مجموعه‌ای خوابگاه بدقواره در میان پارکینگ‌هایی به نام خیابان و اتوبان. خانه‌ پیشینه‌ای شاید 60-50 ساله را فریاد می‌کرد. خانه‌ای که یادگاری است از روزگار تبدیل شدن باغ‌ها و گندم‌زارهای شمال تهران به کوچه‌های اعیانی و اشرافی دهه چهل و پنجاه شمسی و برجستان‌های بدقواره امروزی. خانه‌ای که بعد دکتر نیازمند داستان ساختن آن را گفت و توضیح داد که معمارش مهندس امانت، طراح میدان شهیاد و دانشکده من بوده است…

سرانجام دوستم از راه رسید. تا زنگ در را من زدم موبایل دوستم زنگ خورد. امان از این موبایل‌ها که زندگی آدمی را به سرسام در هر لحظه مبدل ساخته‌اند. هر روز که می‌گذرد این باورم جدی‌تر می‌شود که تجربه ژرفای لذت زندگی در “آهستگی” است. بیچاره زندگیکه در این شتاب‌های سرسام‌زا، هر روز بی طراوات‌تر به “زیست” ترجمان می‌شود. چقدر روز به روز آخرین پیام مولانا در مثنوی یعنی کاهلی برای من رازانگیزتر می‌شود. شاید مددی از پیر قونیه برسد و شرحی بر آن بنویسم روزی.

داخل خانه
وارد حیاط خانه که شدیم دخترکی با چارقد که معلوم بود مستخدم است مؤدبانه پشت در ایستاده بود. او ما را به‌سرعت راهنمایی کرد که به سمت شرق حیاط برویم. روبروی درب چوبی که رسیدیم، مردی به بلندای چارچوب در که دو دستی به عصایی تکیه داده بود انتظار می‌کشید. معلوم بود دکتر برغم کهنسالی، هنوز خود را مقید به آداب اجتماعی ایرانیان در میهمان‌نوازی می‌داند. به سرعت به اولین اتاق سمت راست که کتابخانه بود راهنمایی شدیم. دکتر صندلی‌اش را کنار میز قرار داده بود. میزی چوبی که از سویی به قفسه‌ها اتصال داشت و از سویی دیگر روی یک پایه استوار بود. روبروی میز کار هم دو مبل برای نشستن میهمان بود که ما چهره‌به‌چهره هم، روی آنها نشستیم. به دیوار اتاق پشت سر من انواع تابلوها آویزان بودند که نفهمیدم چه هستند. روی میز کنار دستی‌ام هم قاب شیشه‌ای کوچکی بود که چندین مدال و نشان در آن خودنمایی می‌کردند. بی‌گمان هریک از جایی بودند و داستانی داشتند شنیدنی.

گفتگو
پس از آشنایی این که کی هستیم و چی هستیم دکتر اشاره کرد که به تازگی مجبور شده است مقاله‌ای درباره بهره‌وری بنویسد، سپس به مدال قاب شیشه‌ای که کنار دست من اشاره کرد و گفت: «گویا باید بگوییم بیایند مدال طلایشان را پس بگیرند چون هنوز ما نمی‌دانیم بهره‌وری چیست.» ماجرای جالب این مدال اهدایی ژاپنی‌ها را در کتاب خاطراتشان خوانده بودم. یک لحظه با خود گفتم: کاشکی کتاب “مدیریت چرخه بهبود بهره‌وری” را برای تقدیم آورده بودم. تا روزی از او بپرسم به سیاه‌مشق من نمره چند می‌دهد. سخن درباره بهره‌وری برغم کنجکاوی‌ام ادامه ندادم. در سکوت کوتاهی که پیش آمد دوستم پرسید: چگونه شما به سوی مطالعات قرآنی کشیده شدید؟ خندید و گفت: «شاید یک کنجکاوی سیاسی.» سپس توضیح داد: « انقلاب که شد من با این پرسش روبرو شدم که این چه نیرویی بود که بر ارتش شاهنشاهی غلبه کرد؟ برای پاسخ مدتی به دنبال علوم حوزوی رفتم، اما سرانجام دیدم در آن درس‌ها هیچ انرژی ارتش‌افکنی نیست، با خود گفتم شاید این انرژی در قرآن باشد. اراده کردم که با قرآن آشنا شوم اما مشکل آن بود که من از قرآن چیزی نمی‌دانستم. استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی استاد سابق دانشگاه تهران، عاقد ازدواج من و همسرم بود. ایشان مرا در آمریکا با جهان قرآن آشنا کرد. او همانطور که می‌دانید استاد هاروارد است و اجازه اجتهاد از آقای مرعشی نجفی دارد. آن سالها دخترم دانشجوی دانشگاهی در ماساچوست بود. آنها برای والدین دانشجویان کلاس‌های فوق برنامه هنر و نویسندگی برگزار می‌کردند که من در آنها نیز شرکت کردم و در سالهای اقامت در بوستون هم آشنایی با ادیان یهودی، مسیحی، زرتشتی و بودایی پیدا کردم…

رفته‌رفته در سیر مطالعه قرآن به پرسش‌هایی رسیدم که فکر کردم باید به آنها پاسخ دهم. حاصل آن کنجکاوی‌ها چهار جلد کتاب است که آنجا سر پا ایستاده‌اند. با اشاره فهمیدم همان کتاب‌های سفید و سبزی هستند که روی میز کوچک روبروی من خودنمایی می‌کنند. کتاب‌های سبز درباره آیات محکم و متشابه بودند. ایشان توضیحاتی درباره آیات محکمات و متشابهات در قرآن داد که بیشتر با رویکرد علمی بود.

از او پرسیدم: آیا با گسترش و تکامل علم باز هم می‌توان در جستجوی رمز جاودانه ماندن قرآن در تفسیر و تأویل این آیات با دستاوردهای علمی بود؟ پاسخی ندادند و من ادامه دادم: روش شما چه تفاوتی با رویکرد مهندس بازرگان در تفسیر علمی از قرآن و کتاب سیر تحول قرآن ایشان دارد؟

نیازمند گفت: «ایشان نرسیدند که کارشان را تکمیل کنند در ضمن خیلی از آن حرف‌های علمی آن دوران باطل شده است.» به سرعت گفتم همین ماجرا برای علم دوران ما نیز در برابر علم آیندگان رخ می‌دهد. دکتر سکوت کرد و من دیگر موضوع را پی نگرفتم. سخن به علامه طباطبایی کشید و دکتر سیدحسین نصر که به زعم ایشان در کار تصوف است. دکتر نیازمند گفت: «ما به روایت و حدیث و فلسفه نیازی نداریم تأمل و تدبر در قرآن کافی است.» این سخن او سابقه‌ای دیرینه در عالم اسلام دارد که حال و مجال در پیچیدن نقادانه به آن نبود. ناگهان او برگشت و به مجموعه کتاب پشت سرش -که المیزان مرحوم علامه بود- اشاره کرد و متواضعانه گفت که من شاگرد و نوکر علامه‌ام. با این سخن نیازمند باز هم شگفتی‌ام درباره شخصیت معنوی علامه فعال شد. مردی که از دکتر شایگان تا مصباح یزدی او را دوست دارند و خود را با افتخار به او منتسب می‌کنند. براستی چه رازی است در

حقیقت این مرد؟
از پنجره روبروی من برگ‌های درختان حیاط دلنوازانه تکان می‌خوردند. یکی از لحظه‌های عروج من رقص آرام برگ‌هاست. این روزها من در حسرت زیستن در خانه‌ای با یک حیاط فراخ در خارج از تهرانم و بس. چه بیزارم از زیستن در این آپارتمان‌های قفسی. به قول چرچیل ما ساختمان‌ها را می‌سازیم و ساختمان‌ها ما را. گاهی که از زیستن در سرسام این شهر درهم‌ریخته متنفر می‌شوم و باخود می‌گویم: چگونه آخر ممکن است کسی از آپارتمان به آسمان برود. می‌شود آری اما من نمی‌توانم. آخر تمام تابستان کودکی‌های من با سیر آسمان طی شده است. گاه عاجزانه از خود می‌پرسم: پرندۀ جان من در این قفس بی‌آسمان چه می‌کند؟…
دکتر سرحال و سرزنده سخن می‌گفت. فکر سخنرانی نیمه‌کاره دوست همراه مرا آشفته می‌کرد. با خودم گفتم آخر بگو مرد در این آشفته بازاری تو با این کارهای اجرایی که داری و در آن گرفتاری این چه بار روانی است که برای دوش خودت می‌گذاری که سخنران علمی هم باشی ؟!

تن دادن به اجبار زمان
یک ساعت گذشته بود و باید بلند می‌شدیم لذا به سرعت پرسیدم: آقای دکتر آیا در جریان نظریه‌های جدید درباره قرآن و وحی هستید؟
گفت: «آری، اما دل من با این نظریه‌های مدرن نیست، اینها نمی‌دانند قرآن چیست.» سپس توضیح داد: «من پنج سالی است کار تحقیقاتی روی قرآن را کنار گذاشته‌ام، فقط صبح‌ها دو صفحه قرآن برای آمرزش روح مادرم می‌خوانم. تا دکتر نام مادرش را برد حالش یکباره دگرگون شد. گویی آتش عشقی از جنس عشق‌های برین در آتشکده دل یک مرد زبانه کشید. عشق به مادر، شبیه‌ترین شکل عشق به خدا میان انسانها بویژه مردهاست…
دکتر لحظاتی بعد سکوت را شکست و گفت: «هنوز من یک جوری می‌شوم وقتی یاد روزی می‌افتم که مادرم قرآن می‌خواند و من از او پرسیدم: مادر می‌فهمی چه می‌خوانی؟ و مادرم گفت: قرآن است دیگر مادر.»
من آن روز به او توصیه کردم به حوزه چیذر در همین نزدیکی برود. مادرم رفت و شاگرد آخوند جوانی برای یاد گرفتن قرآن شد. من هنوز غم گفتن آن پرسش را دارم که پرسیدم: «آیا می‌فهمی مادرم چه می‌خوانی؟»
آری دکتر نیازمند پرسشی را در پریروز تاریخ خویش از مادرش پرسید، اما هستی در “دیروز تاریخ”، در پژواک زمان از او این پرسش را بازپرسیدن گرفت و او را شیدا ساخت تا ندای آزادی جان خود را سالها بعد در کلام دوست بشنود.

پایان دیدار
به‌ناچار برخاستیم در حالی که به یاد آوردم دکتر متولد کرمانشاه در خانه درویش علی است. درویشی که شاید در کودکی، نظری به این کودک در قنداق انداخته و هوحقی گفته است و آن هوحق کودک را اسیر فرمان خدا کرد. روزی به عملگرایی در توسع سفرۀ خلق و روزی به شناخت کلام خالق.   آبان ماه ۱۳۹۵

 

ادامه متن این دیدارنامه را می‌توانید در فایل پیوست زیر بخوانید:

:: فایل پیوست: دانلود متن کامل دیدارنامه ۱ (پرسش از خویش اما رو به دیگری) در فرمت pdf