مقدمه
هجدهم شهریور امسال خودم را آماده کرده بودم تا پیوستی از کتاب جلال ناخوانده را – که منتظر مجوز آنیم – سخنرانی کنم. مکان سخنرانی هم خانه موزه سیمین و جلال باشد که خبری نشد. مثل همیشه پاره ای از مشکلات…
بیحوصله پیامهای دوستان را در گوشی بررسی میکردم که دیدم مهرداد لینکی ارسال کرده است. یکی از سیاسیون چیزکی نوشته بود که نامی از جلال داشت و ده درصد نوشتهاش هم ربطی به جلال نداشت. اما در بخش کامنت، فردی به نام آقای مسعود غایبی مطلبی نوشته بود که سخت مرا متأثر کرد. با او تماس گرفتم و این تماس مایۀ آغاز دوستی با او. از ایشان خواستم تا کامنت خود را سر و سامانی دهد و یادداشت گونه کند تا در اینجا بیاورمش. او ضمن موافقت برایم لینک مستند جلال به روایت اسالم فرستاد. سالها بود که این مستند را ندیده بودم. احساس کردم برای اولین بار است که آن را میبینم. این مستند پر از نکتههای جالب است. اولین احساسی که در من ایجاد شد به رنگ مردم شدن روز به روز جلال در سالهای آخر عمر بود. مردی به رنگ مردم. در مستند دو نکته توجهم را جلب کرد: یکی نماز خواندنش. هر چند اشارات او بر نماز را در یادداشتهایش دیده بودم و دیگری اصرار جلال بر گرفتن بچه از روستاییها. برایم این پرسش پیش آمد که چرا او اصرار بر این کار داشت و چرا سیمین و جلال از شیرخوارگاه بچهای را نیآوردند؟
این پرسش را با جناب محمد حسین دانایی خواهرزاده ایشان در میان گذاشتم. پاسخ آقای دانایی برایم بسیار شگفت بود. ایشان ضمن ذکر خاطرهای دیگر در این باره گفت:« جلال اعتقاد داشت آن بچهها هویت مشخصی ندارند و معلوم نیست که چگونه متولد شدهاند اما بچههای روستایی پدر و مادر مشخصی دارند.»
براستی که چنین باوری از سوی کسی با آن درجه از آزاد اندیشی حیرتآور است و حکایت از موازین عجیب اخلاقی او میکند. چنین رفتارهایی هست که باید گفت که وجود او براستی معمایی شگفت بود.
یادداشت آقای غایبی
«خانه ما نزدیکی کارخانه چوببری اسالم در روستایی به نام خلیفآباد واقع شده بود. این کارخانه در دهه چهل و پنجاه بزرگترین و مهمترین کارخانه چوببری خاورمیانه بود. کارخانه، آژیری برای اعلام شروع به کار و تعطیل شدن کارکنان را داشت که صدای آن تا شعاع شش کیلومتری میآمد و اصطلاحاً به آن سوت کارخانه میگفتند.
سوت کارخانه روزی چهار بار نواخته میشد. ۷ صبح به معنای شروع کار کارخانه چوببری اسالم، ۱۲ ظهر به معنای وقت ناهار است، ۱۳ بعد از ظهر به معنای شروع مجدد کار و نهایتاً ساعت ۱۶ عصر که پایان کار و تعطیل روزانه را اعلام میکرد.
۱۸ شهریور سال ۱۳۴۸ بود. من حدود ۹ سال داشتم. هوای نهچندان گرم تابستانی بعد از بارندگی روز قبل، از صبح زود من و دوستانم را به بازی کودکانه در حیاط بزرگمان کشانده بود. ناگهان سوت کارخانه ساعت ده صبح زوزه کشید، زوزهای حزنآلود که تا آن موقع هرگز در زمانی غیر از آن چهار وقت تعیین شده به صدا در نیامده بود. من و یکی از دوستان به طرف بازار خلیفآباد دویدیم تا ببینیم چه شده است. بازار خلوت و ساکت بود اما پایینتر جلوی کارخانه چوببری اسالم قیامتی برپا بود! همه کارگران بیرون بودند و آمبولانسی هم در وسط این جماعت گریان! به خودم جرئت دادم و از کارگر جوانی پرسیدم چی شده؟ گفتند که اون آقا تهرانیه که در ساحل ویلا ( کلبه ساحلی)داشت فوت کرده است! چون با کارگران زیادی در ارتباط بود و از دوستان صمیمی مهندس توکلی (مدیر عامل کارخانه) هم بوده به احترام او این برنامه را تدارک دیدهاند.*
یادم آمد که مردی قد بلند و لاغر که غروب روزهای تابستان با همسرش کنار ساحل روی نیمکتی نشسته و زیر چتر بزرگ سایهبان کتاب به دست بوده همین آقاهه بود که فوت کرده است! چند ویلای ساحلی در کنار دریای اسالم بودند که قشنگترین ویلا به او تعلق داشت – ویلایی به سبک کلاه فرنگی.
***
سالها گذشت تا اینکه در دوره راهنمایی تحصیلی مشغول تحصیل بودم و فعالیت هنری هم داشتم. روزنامه دیواری تهیه میکردیم زیر نظر آقای قلیزاده یکی از دبیران بسیار خوبمان. پاییز سال ۱۳۵۲ بود که برای تهیه روزنامه دیواری با تیمی که داشتم مطالب تهیه میکردم. آقای قلیزاده نیز چند متن دادند و فرمودند اسم این یکی را میگذارید: « یادبود آلاحمد»! اولین بار بود اسم آلاحمد را میشنیدم. از آقای قلیزاده پرسیدم آلاحمد کی بود؟ برایم توضیح دادند که نویسنده بزرگی بوده و در کنار دریای محلمان ویلا داشتند و شهریور ۱۳۴۸ همین جا فوت کردند!
یاد آن روز افتادم و ساحل دریا و میز و نیمکتی با دو بزرگوار.
همین گفتگوی کوتاه باعث شد که کتابهای جلال را تهیه کرده مطالعه کنم. وقتی کتاب «غروب جلال » سیمین دانشور را خواندم از نحوه درگذشت جلال خیلی متأثر شدم که چگونه با سرماخوردگی و سینهپهلو و اهمیت ندادن به آن فوت کرده است. تمام شخصیتهای کتاب غروب جلال را کاملاً میشناختم و وقتی بزرگتر شدم درخواست میکردم تا از خاطراتشان با جلال برایم صحبت کنند.
***
سالها گذشت و ویلا بدون کوچکترین تغییری ماند و سرایدار ویلا که در نزدیکی آن زندگی میکرد به نگهبانی آن چشم به راه سیمین بود تا اینکه سال ۵۷ فرا رسید و انقلاب شد و ویلاهای ساحلی بیصاحب شدند. یک ماه بعد از انقلاب – تقریباً اواخر اسفند ۵۷ – همراه دو سه نفر از دوستان به محوطه این ویلا رفته بودیم.
هرچی نظام را صدا کردم جواب نداد. نظام سرایدار جلال بود که در همسایگی ویلا زندگی میکرد. رفتیم داخل حیاط. در بسته بود. اما یکی از پنجرهها باز بود. از پنجره داخل شدیم. نُه سال از مرگ جلال گذشته بود اما تمام وسایل به همان شکل رها شده بودند. حتی آخرین سیگاری که جلال کشیده بود داخل زیرسیگاری کریستال روی شومینه به انتظار جلال خاکسترنشینی کرده بود. رفتیم طبقه بالا. در این طبقه که چشمانداز زیبایی هم به دریا داشت اتاق خواب جلال بود. رختخواب جلال نیز به همان شکل رها شده بود که جلال آخرین بار از آن خارج شده بود.
قبل از ورود از دوستان خواسته بودم که به هیچ چیزی دست نزنند و جای چیزی را تغییر ندهند چون جایی خوانده بودم که سیمین گفته بود بعد از مرگ جلال ویلا را با تمام وسایل به همان شکلی رها کردم که جلال ترکش کرده بود. احتمالاً فکر میکرد شاید فرزندانی ادب دوست پیدا شوند که آنجا را به موزه یادبودی تبدیل کنند! چند تابلوی نقاشی هنری بر دیوارهای ویلا غمگینانه فضای عدم حضور جلال را به نمایش گذاشته بودند.
به همان شکلی که وارد شده بودیم از ویلا خارج شدیم. پنجره را بستیم تا مبادا افراد سودجو وارد آنجا شوند.
فردای آنروز رفتم هشتپر. شهرها و روستاها در آن زمان توسط کمیتههای انقلابی اداره میشدند. به کمیته اصلی مراجعه کردم. نامهای را تنظیم کرده بودم مبنی بر حفظ ویلای جلال و سیمین – این دو افتخار ادب فارسی!
بطور مفصل برای رئیس کمیته از جلال و ادبیات و رمان و داستان و ارزش حفظ این بنا که خود جلال در ساخت بویژه شومینه آن نقش داشته صحبت کردم. خواهش کردم که برای حفظ این بنا و حراست از آن اقدام کنند تا در آینده به عنوان موزه ادبی یا کتابخانه مورد استفاده قرار گیرد. گویا گوش شنوایی در کار نبود اصلاً جلال را نمیشناخت فکر کنم چون من جوان سال بودم و اطلاعات ادبی خوبی داشتم نخواست کم بیاورد به عنوان یکی از رهبران انقلابی منطقه و به عنوان تأیید سری تکان میداد!
بعد نامه را هم از من گرفت و با زبان اندام گفت که بروم و وقت تنگ است هزاران کار مهمتری دارد!
چند ماه بعد تمام وسایل ویلا را دزدیدند! دو سال از انقلاب نگذشته بود که تمام در و پنجرهها و لوازم تاسیساتی ویلا را غارت کردند!
***
سال ۱۳۶۹ زمانی که ادبیات انگلیسی میخواندم استاد بزرگواری داشتم اهل تبریز به نام دکتر رضایی که از دوستان جلال بود در سالهای دوری. وقتی متوجه شد اسالم زندگی میکنم از من خواست که برای بازدید از ویلای جلال برنامهریزی کنم.
گفتم: استاد چیزی از ویلا باقی نمانده اما او اصرار داشت تا آن را ببیند.
اوایل تابستان ۶۹ بود که چند روزی افتخار میزبانیش را داشتم. اتومبیلی را به امانت گرفتم و استاد را به ساحل دریای اسالم آوردم. برایش توضیح میدادیم که ویلا چه شکلی بود و جلال چگونه عصرهای تابستان زیر چتر سایه بان مینشست و به دریا نگاه میکرد! از دور نگاهی عمیقانه به خرابه باقیمانده از ویلا چشم دوخت و نگاهی پر از خاطره به محوطه انداخت!
چند تکه از شومینه باقی مانده بود. استاد بهتر از همه اطلاع داشت که جلال استاد شومینهسازی بود. چند عکسی از خرابههای شومینه و دیوارهای بلوک سیمانی گرفت تا دلنوشته را گزارش کند به مجلات ادبی وقت مانند آدینه و دنیای سخن. چند ماه بعد دلنوشته استاد را در مجله ادبی آدینه خواندم و سایه اشکهای افسوس استاد را در لابلای جملات حس میکردم.»
پینوشت:
* آقای دانایی معتقدند “مدیرعامل” مربوط به “شرکت صنایع چوب اسالم” بود، ولی “کارخانه چوببری اسالم” که زیرمجموعه آن شرکت بود، یک رییس داشت که سرهنگ بازنشسته ارتش بود و مهندس ابوالقاسم توکلی هم معاون کارخانه بود، مگر اینکه بعدها سمتها جابجا شده باشد و مهندس توکلی به سمت مدیرعاملی منصوب شده باشند.
در ادامه میتوانید مستند «جلال به روایت اسالم» را مشاهده کنید: