یادی از خلبان محمود ضرابی
خدایا چه حالی دارم من امشب؟! ساعتی پیش داشت خوابم میبرد که پیامی از دوستی قدیمی آمد. پیام را که خواندم اندوهی مرا گرفت و اشکی به چشمان آمد. کاپیتان محمود ضرابی خلبان اف ۴ درگذشته بود. مردی از مردستان ایران؛ همسفر نازنین حج من. خلبان دلاور ارتش ایران…
***
این خبر پرتابم کرد به ایامی شگفت در سالهای دور. ایامی که با او لحظههای خوشی داشتم. در جوار خانهات ای خدایا . چه روزهایی بود! روزهای رهایی و آزادی از قید جهان وقتی به دور خانه تهی تو گشتیم. ای تویی که از من منتری و از رگ گردن به ما نزدیکتری.
کاپیتان ضرابی جهان را در چارچوب کابین هواپیما فهم میکرد و مدام پیش از بیان هر جمله مهمی که میخواست بگوید بیب میزد و از این کارش من خندهام میگرفت. وقتی قرار میگذاشتیم و همدیگر را گم میکردیم او بر اساس صفحه ساعت راهنمایی میکرد تا پیدایش کنم. آری، در سفر حج بود که شناختمش.
من در ابتدای آن سفر در انزوای کامل و ناشناختگی عمدی بودم. در فرم ثبت نام قید کرده بودم دیپلمه کارمند. قصدم تجربههای خاص درونی بود در سفری نامتعارف بود بدون سروکار داشتن با کسی. احساس میکردم این آخرین ورق بازی من است در بازی عمر. به دنبال تجربه نگارش یک کتاب سفرنامه عرفانی بودم. از آن تجربههای بیتکرار. کتابی که بعدها نامش شد گردی در گردباد.
نمیدانم چند روز از سفر گذشته بود که آقای دنیانور یکی از همراهان خونگرم سفر؛ مرا کشف کرد و حاجی دیپلمه؛ چند ساعته دکتر شد و محل رجوع همراهان برای بحث و گفتگو. دوستان جدیدی پیدا کردم. آنان با انتقاد از تکروی و مدام ناپدید شدنم مرا به جلسات لابی هتل کشاندند در آنجا بود که آقا محمود را شناختم. فوری مهرش در دلم نشست…
جلسه لابی رهبرانی داشت که کاپیتان یکی از رهبرانش بود. آقا محمود دوره خلبانی را در سال ۱۳۴۶ در آمریکا گذرانده و سالها از آسمان ایران پاسداری کرده بود. در پیادهرویها برایم از تجربههای پروازهایش صحبت میکرد حتی وقتی در بام کعبه بودیم. چه حرفها که نزد. آری وقتی خاطره تعریف میکرد تجسم میکردم که او در آسمان است و من در کلاس نشستهام تا درس بخوانم. او و یارانش آن بالاها چرخ میزدهاند تا امثال من درس بخوانند و بعثیها جزغالهام نکنند.
وقتی هم کاروانیها مشکلات غذا و نوشابه را با حرارت بحث و پیگیری میکردند به من میگفت: فلانی اینها چی میگویند؛ میدانند کجا آمدهاند؟ میدانی من چند سال در آسمان ایران، روی آتش پدافند عراقیها انتظار کشیدم و دعا کردم عمرم بماند و پایم روی زمین برسد تا روزی بیایم این سفر حج؟ من چه میفهمیدم او چه میگوید که همه عمر را روی زمین بودم.
وقتی شبها میرفتیم و در حرم مینشستیم تا شور و عشق حاجیان را سیر میکنیم کاپیتان چه صدقه و قربانی میرفت. صدقه فلجهای سیاه سوختهای که دور خانه کژ و مژ میچرخیدند. احوال آقا محمود مرا حالی به حالی میکرد.
***
از جده تا تهران کنار هم نشستیم و چه صفایی کردیم. میگفت: فلانی این خطوط روی صورت زنم را میبینی من درست کردم با پروازهایم.
شرح آن صفاها را با کاپیتان در کتاب «گردی در گردباد» آوردهام.
روحش شاد که خودش را فقط سرباز ایران معرفی میکرد. مردی که میگفت: ما وظیفه انجام دادیم منتی بر کسی نداریم.
ایران و ایرانیان مدیون این فرزندان پاکباخته خودند همیشه. چرچیل چه جمله عجیبی گفت در جنگ جهانی دوم به خلبانان انگلیسی: هیچگاه سرنوشت ملتی اینگونه به تعداد اندکی از فرزندانش وابسته نبوده است.
متن این یادنامه را میتوانید در فایل پیوست زیر نیز مطالعه کنید:
:: فایل پیوست: دانلود متن یادنامه (۱): با سرباز وطن به گرد خانه یار در فرمت pdf