(برگی از کتاب منتشر نشده در مکتب روزگار از نگارنده،که اتوبیوگرافی یا زیستنامه فکری نگارنده است)
مقدمه
پيش از انقلاب بود، نمىدانم سال 1355 يا 1356 که خواهرم پس از پايان دوره سپاهى دانش، هوس دانشجويى كرد و دانشجوى آموزش از راه دور آن زمان شد. دانشگاهى كه به تقلید از نظام آموزشی انگلیس راهاندازى شده بود. در آن نظام آموزشی، دانشجويان در خانه درس مىخواندند و استادانى در برنامههايى تلويزيونى نکتههای مهم را درس مىدادند…
من که از بچگی به هر نوع کتاب چاپی حساس بودم همواره با کتابهای او ور میرفتم. يكى از آن جزوهها، نامى عجيب داشت. نامی كه یک دانشآموز مدرسه راهنمايى در درستخواندن آن ناتوان بود. آن نام دُر درياى پارسى بود…
نمىدانم چه روزهايى در هفته بود كه مردى با سبيل و صورتی گرد که موهای پیشانیاش تنک شده بود در صفحه تلويزيون پديدار مىشد. این مرد همان بود كه نام او بر آن جزوه خودنمايى مىكرد. نامی که اجزایش برای سواد اندک من شگفتی داشت: میر، جلالالدین، کزازی.
در همان ابتدای نوجوانی شيوه سخن گفتن او، مرا به سوى خود مىكشانيد و همین باعث میشد تا کنار خواهرم چمباتمه بزنم و حیران به صفحه تلویزیون چشم بدوزم بیآنکه بفهم این صیاد از دریای ژرف و طوفانی زبان و ادب گرانسنگ پارسی چه دُری را بیرون میکشد و به مخاطبان ارزانی میدارد. آن جذبه، دانهای شد که اکنون درخت تناوری کهن است. درختی با ریشهای در ژرفای خاک فرهنگ ایران زمین.
با ظهور انقلاب، شيرازه آن دانشگاه گسيخته شد و گویا در مجموعهای قرار گرفت که دانشگاه علامه طباطبایی را با آن تشکیل دادند. با تعطیلی دانشگاهها و شروع جنگ، تب و تاب دانشگاه نیز در من خاموش شد و مانند بسیاری دیگر از ایرانیان در کشاکشهای ناگزیر زندگی گرفتار شدم…
دیدار اول
در سال 1363 بود كه دوست همكاری كه از همشهريان دكتر کزازی بود به من خبر داد كه آقاى دكتر در دانشگاه آنها درس مىدهد. روزى شتابان با آن دوست به ديدار آقاى دكتر رفتم و براى اولين بار دكتر كزازى را از نزديك ديدم و چند جلسهای به كلاس ايشان رفتم. اما گرفتاریها و تنبلیها و شلختگیها باعث شد كه توفيق ديدار استاد و بهرهگیری از محضر ایشان از دست برود…
دوران لیسانسم به پایان رسید. من درباره موضوع فرهنگ بهویژه فرهنگ ایران هرچه مییافتم میخواندم و جسته و گریخته مطالعاتی میکردم. و در فرهنگ پارسی در پی نکتههای سازمانی بودم. شماره اول حاصل کارم که در 1367در مجله دانش مدیریت داشگاه تهران چاپ شد. شماره نخست را برای ایشان فرستادم. استاد بزرگوارانه مرا به مکتوبی نواختند و جستجوی مرا در فرهنگ پارسی برای یافتن نکتههای ژرف تأیید کردند.
در مجلهای با مقالهای درباره مقایسه و سنجش سه تمدن اروپایی، هندی و چینی از استادی به نام Archie J. Bahm در آمریکا آشنا شدم که با او مکاتباتی کردم. آن مقاله با کمک دوست عزیزی ترجمه شد اما نمیدانم چرا هرگز تاکنون آن را چاپ نکردم. در سالهاى ابتداى دوران فوقليسانس سه مقاله در مجله دانش مدیریت دانشگاه تهران با نام “فرهنگها خیزشگاه نظریههای کاربردی” منتشر کردم. مقالههایی درباره تجربههای مدیریتی ایرانیان بازتاب یافته در ضربالمثلهای پارسی.
سالها رفت و رفت تا پس از فارغالتحصيلى، دست تقدير مرا برای کار در فولاد به اهواز كوچاند و يكسره از ارتباط با دكتر غافل ماندم و هر روز بیشتر از دیروز در کلاف “تکنوکراسی” بیشتر در خود گم میشدم…
در آغاز تحصيل دوره دكترا در دهه هفتاد، در برنامه دوم توسعه کشور بحث “بهرهوری” مطرح شد و من به سوى موضوع بهرهورى کشانده شدم. در كشور سخن از بهرهورى فراگير شده بود، احساسم این بود که این همان قلمرویی است که باید در آن نقش تخصصیام را در مقیاس ملی ایفا کنم. به جمع سازمان ملی بهرهوری پیوستم و از اين سوى كشور به آن سوى كشور سفر کردم و درباره بهرهوری سخنپراكنى کردم. رفتهرفته دریافتم که مشکل پایین بودن بهرهوری ملی ناشی از «بوروکراسی» است که ریشه در نظام سیاسی دارد. همان بوروکراسی که در نگاه عموم مردمان آن را کاغذبازی یا همان قرطاسبازی مینامند.» حاصل آن تلاشها کتابی شد که امروز پس از چاپهای گوناگون با نام «مدیریت چرخه بهبود بهرهوری» در بازار است و دیپاچه «دینار و خروار» هم از دکتر کزازی بر تارک آن میدرخشد.
در توجه به نشانههای بهرهوری به موضوع «زمان» رسیدم که در آن باره هم در آن سالها کتاب فراهم آوردم که پس از چاپهای گوناگون دکتر کزازی بر آن دیپاچهای نگاشتند با نام: «زمان، گنج شایگان»
این ماجرا ادامه داشت تا به قونیه مزار خداوندگار جلالالدین مولوی رفتم که حاصل آن سفرنامهای شده است به نام خاتون خاطره. پس از بازگشت از قونيه، روز به روز به زبان پارسی و ویراستگی و آراستگی ادبى آن، توجه بیشتری پيدا كردم. آن تکنوکرات رفته نگاهی «قلندرانه و معناجو» پیدا کرد که از پس عينك ادبیات به پديدهها مىنگريست.
«كلام» و «سخن» براى من، هر روز مهمتر مىشد. به ويژه آن كه بر انديشه «حروفيان» که از دبیرستان با آنها آشنا بودم برایم جدى شد. سخن براى من رفتهرفته «بوى روح» شد و اين شد كه كتاب «همبالى» را نوشتم. كتابى با دو هدف:
نخست توجه به فرهنگ ايرانزمين و ديگر آن كه هرمنوتيک را چونان یک روش کیفی در تحقيق به كار گیرم.
در این کتاب تلاش شد تا آموزههایی را بر پایه شیوه رهبری هدهد از کتاب منطقالطیر عطار استنباط کنم. و دکتر بر آن دیباچهای نگاشتند و اصطلاح راینوری ساخته شد.
دو سال پس از انتشار فرصتى فراهم شد تا در «مؤسسه ايرانشناسى» در كلاس درس ايرانشناسى دكتر حضور پيدا كردم. دیدارها بیشتر و بیشتر شدند و استاد با بزرگواری برای تمام کتابهای گوناگون حقیر دیباچه لطف کردند که هر یک ماجرایی دارند…
++++
فیلمی که در زیر آمده است یکی از مجموعه فیلمهایی است که از ایشان دارم که حاصل گفتگویی در پارک کنار خانه ایشان در جمعه دهم شهریور 1402 است که درباره امید سخن میرود.