بودن پدیدهها، عین سخن است. هستی تجلی امر کن (باش) خداوند میباشد اگر چه خاموش به نظر میآید. به قول مولانا:
خامشیم و نعره تکرارمان
میرود تا پایتخت یارمان
شنیدن و فهمیدن سخن خدا، در شلوغ آباد جان و جهان، گوش و توان دیگری میخواهد. ای وای من پنبهها در گوش است.
بیشتر ما آدمیان صدای یک درخت که به ما هوا، سایه، میوه و طراوت میبخشد را نیز نمیشنویم. بانگی که هر درختی در گنبد افلاک میافکند.
***
میگویند این درخت را جلال خود در حیاط کاشته است. خدا میداند با چه شور و حالی! کاشتن هر درختی یعنی امیدواری. و امیدواری اعلام زندهگی است یعنی هستم. هستم و میکوشم. به هزاران ممکنی میاندیشم که نمیدانم چیستند.
شاید جلال با هر بار نگاه کردن به این تاک، با خود شعر اقبال لاهوری را تکرار کرده باشد. بیتی که به هر ایرانی مأیوسی پیام میدهد:
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار می ناخورده در رگ هر تاک است