پرسه در ایران /۳/ سفرنامه چادرملو: کوکب بخت

پرسه در ایران /۳/ سفرنامه  چادرملو: کوکب بخت

مقدمه
چه شب رازانگیزی! چه صدای دلنواز موسیقی از افلاک می آید و چه قلمزن شوریده حالی که از سیر در آسمانها برگشته است. جانم آغشته به حسی ناشناخته و مرموز است، مجروح جمال ماهم، همین ماه بزک کرده به نور خورشید که تا همین یک ساعت پیش پوستش چه لطیف و بی لک بود، اما این جمیله اکنون در نگاهم چه آبله روی سرد و زشتی شده است! چه گودالهایی، چه دشتهای سیاهی… زیارت جمال ماه به من فهماند چقدر از زیبایی‌ها، زاییده  فاصله هاست و چه عشق هایی که بقول سهراب فقط صدای فاصله‌اند …

امروز بعد از ماه ها اصرار مدیر آموزش شرکت به اینجا آمدم تا درباره بحران سخنرانی کنم . برای آمدن به این سفر آمادگی نداشتم  برغم اینکه ته دلم اطمینان داشتم در این سفر خوش می گذرد و سفری خواهد بود سرشار از تازگی‌ها، سفری شورانگیز برای منی که کویر و بیابان را از جنگل بیشتر دوست دارم و همواره مولاناوار آوارگی کوه و بیابانم آرزوست.

دقیقه‌هایی به نیمه شب نمانده است و من در عمق کویر پشت میزی‌ام نزدیکی طبس. در اتاقی نشسته ام که سکوت در آن موج می زند، تنها این صدای سنتور ضبط من است که بر بلور شب ضربه  می زند و با صدای باران روی شیروانی همنوایی می کند. فردا صبح، چه کار سنگینی پیش رو دارم، اما می ترسم که بخوابم. مدتی است احساس می کنم حس ها مثل عطرند که اگر در پشت میله های خطوط کاغذ اسیرشان نکنی از شیشه زمان می پرند و به عدم می گریزند، عدم کجاست؟ خدا می داند. شاید روان ما آدم ها هم پر سیاهچاله است. راستی مگر فراموشی چیزی جز فرو رفتن یادها در سیاهچاله های روان آدمی است؟!

صبح -تهران
صبح زود به نانوایی رفتم، پیرمردی اول صبح با نانوایی دعوا می کرد. از نانهایی که همه سرد و خشک به میخ آویزان بودند سه تایی خریدم. این روزها نان های شهر روز به روز به مقوای نازک شبیه تر می شوند. هنوز یارانه ها یاری نکرده اند، سودجویان دشمنی را آغاز کرده اند.خدا می داند نتایج این تدبیرهای خام پر تناقض چه خواهد بود؟ بین راه حسابی سردم شده بود و ذهنم به گرانی‌های روز افزون و ریشه های آن مشغول بود. اول صبح اقتصاددان شده بودم و به پایین بودن بهره وری، بازتاب های سیاست خارجی، نگاه نفتی، ابهام در سیاست های مالی_پولی و منطق ویژه رفتار اقتصادی هموطنان فکر می کردم…

چای را نخورده بودم که پیرمرد راننده مثل همیشه یک ربع زودتر از قرار زنگ خانه را زد. با عجله یادداشتهای مربوط به تحلیل سفر خوزستان جلال آل احمد را که نام حیرانی در نیایشگاه تکنولوژی را بر آن نهاده ام برای تایپ به او سپردم. [1]

در راه فرودگاه
چیزی به ساعت 5/9 نمانده بود که به سمت فرودگاه راه افتادم، ترافیک حسابی حرکت را کند کرده بود. آه ترافیک، این بلای زمینی روز افزون که عمر ما پایتخت نشینان را می بلعد و من فرصت چه دیدارها و جاهایی را از ترس اسیر شدن در ازدحام از دست می دهم. راننده یکسره سوال بارانم کرده بود . چه عادت بدی دارند این راننده های ایرانی، از درآمد گرفته تا خصوصی ترین مسایل آدمی را پرس و جو می کنند. تحلیل رفتارشان موضوع جالبی برای تحقیقات روانشناختی و جامعه شناختی است .

فرودگاه
در فرودگاه مشغول خواندن کتاب «پنج وسوسه مدیران عامل» شدم. کتابی داستانی، درباره احساس هایی که یک مدیر عامل پیدا می کند و او را در عمل به شکست می کشاند. خیال نوشتن رمانی مدیریتی دوباره به جانم افتاد و اجازه نمی داد روی کتاب تمرکز کنم. چند صفحه ای از کتاب را نخوانده بودم که وسوسه بر من غلبه کرد که آیا چک آموزانه ام (حق التدریس) را گرفتند و به بانک بردند یا نه؟

زنگ زدم، جوابی که دریافت کردم عصبانی ام کرد. مجبور شدم  از خیر آن بگذرم. خدایا چقدر از همین لک و لک کاری هم که می کنیم پشیمانمان می کنند. آخرکجای جهان را می توان پیدا کرد که اداره آموزش یک کارخانه خودروسازی، اتومبیلی در اختیار نداشته باشد تا چک استاد مدیریتش را تحویل دهد، سیستم مالی اش نتواند پول را به حساب استاد واریز کند و آنگاه صدا و سیمای مملکت دم به دم مدیر عاملش را نشان دهد که به شهرها سفر می کند و با مشتریان شرکت گفتگوی مستقیم می‌کند ؟! بی گمان این جناب هم  می خواهد توده های مشتریان را برانگیزد و برای فردا فضاسازی کند تا سری توی سرها داشته باشد. براستی باید از چه کسی پرسید در جهانی که به مدد تکنولوژی اطلاعات از “دهکده مارشال مک لوهان” هم کوچکتر شده است این سیاه بازی‌ها چقدر خرج دارد؟شاید اگر دستی به کارمندانش بپردازد بیشتر به نفع مشتریانش باشد تا این بازیها. چه کسی باید به این پرسش پاسخ دهد که آیا این ارضاء های عاطفی مردم انگیز، از کارهای آینده ساز برای آنها مهم تر است؟!

در فرودگاه جایی برای نشستن نبود، مسافران زیادی سر پا ایستاده بودند. .برای رفع عصبانیت، به ذهنم رسید بستنی بخورم، نفهمیدم چه رابطه ای میان بستنی و تنش زدایی هست. بستنی مثل سنگ یخ بسته بود و قاشق پلاستیکی شکست. کتاب را بستم و شروع کردم به قدم زدن کنار شیشه های بلند سالن .  ایده نوشتن داستانی مدیریتی به سراغم آمد،  قصه ای درباره مدیر تکنوکراتی که آشفته شده است و در دیداری اتفاقی با استاد ایام دانشجویی اش که به سلک عارفان در آمده است برخورد می کند و نگاهش به کار، تکنولوژی ، سازمان و انسانها عوض می شود. به قول حافظ خیال حوصله بحر می پزد هیهات.

اعلام کردند که مسافران سوار شوند. مهندس معیاری که برایم جا رزرو کرده بود، دم در منتظرم بود. مردی خونگرم و عاطفی که در همان لحظه های اول احساس کردم می توان رنج سفر را با او تحمل کرد.

هواپیما
در هواپیما کنار هم نشستیم. برایم از تاریخ معدن گفت و از نحوه اکتشاف آن، فرآیند استخراج و بهره برداری آن، مشکل ها و چالش های پرسنلی و فن آوری و محیطی آن و همپالکی‌هایش با پاره ای از قهرمانان مبارزات سیاسی که روی در خاک دارند. در لابلای کلامش به دنبال سرنخ های بودم تا بتوانم در سخنرانی فردا از آن بهره بگیرم و سخنانم را با واقعیت های موجود پیوند دهم. سالهاست به این باور نزدیک شده ام که آموزش های سازمانی، باید درست مثل غذاهای رستورانها، سفارشی باشد. در آسیب شناسی که در اثربخشی پایین آموزش های سازمانی به عمل آورده ام به دلایل گوناگونی رسیده ام که یکی از مهم ترین آنها ،رویکرد دانشگاهی ما به آموزش در سازمانهاست. یادم هست در ابتدای فعالیت آموزشی در سازمانها من با همان لحن، همان مطالبی را که به دانشجویان ترم اول دانشگاه تدریس می کردم به مدیران عرضه می نمودم. دلایل این خطاهای استادان بسیار است. یکی از آنها غیر حرفه ای عمل کردن اکثر مدیران آموزش سازمانها و شرکت هاست مدیران آموزشی که از سر ناچاری به این کار مشغولند و نقش خود را در تکامل سازمان باور نکرده‌اند و یکسره می نالند که توسط مقامات جدی گرفته نمی شوند. بیچاره ها نمی دانند آن دلیلی که باعث می شود تا مدیران آموزش جدی گرفته نشوند جهل است.جهلی که زدودن و از بین بردن آن موضوع کار اینان است.

در راه معدن
در فرودگاه یزد جوان سیه‌چرده ای منتظر ما بود. سوار شدیم و در بیابان تاختیم. خدایا، این سرزمین چه تنوعی که ندارد، در تمام طول راه فرازهایی از کتاب کویر دکتر شریعتی  در نهانخانه ذهنم خلجان می کردند. گاه تابلویی در جاده خودنمایی می‌کرد  و حکایت از فاصله ای می کرد. هیچ تابلویی ما را به هیچ آبادی راهنمایی نمی کرد. گاه چقدر زندگی شبیه به حرکت در کویر می شود؟! ناگهان تابلویی با فلش به سمت چپ به ما اشاره داشت که:آن دور دورها جایی است که در این برهوت کویر بر قلب هزاران زرتشتی جهان، چک چک آب رحمت و عنایت اهورا مزدا می چکد. خاطرات سفر به چک چک در گرمای تابستان چند سال پیش در ذهنم جان گرفت. در آن ایام سرگرم تدارک رفتن به حج بودم و خداوند رقم زده بود که پیش از آن به مکان مقدس زرتشتیان نیز بروم. یاد آهنگی از خواننده پیش از انقلاب، درویش جاویدان افتادم که می خواند:

زرتشت اوستا را دیدم و زدم یا هو

انجیل مسیحا را دیدم و زدم یا هو

تورات موسی را دیدم و زدم یا هو

قرآن محمد را دیدم و زدم یا هو

این اهل تصوف و عرفان چه تساهل و تسامحی را در فرهنگ ایران زمین ترویج می کرده اند. روزی کسی از من پرسید: اگر همه دینها یکی است، پس چرا این همه تفاوت دارند؟

پرسشی پیچیده و دشوار که پرسنده آن بسیار ساده بود. بناچار گفتم: بخشی از تفاوت ها در بستر حرکت زمان، آنگاه که آیین های خدایی، دینی تاریخی شده‌اند بوجود آمده‌اند و پاره ای دیگر به دلیل سطح تکاملی انسان در پذیرش پیام خداست اما آنچه  پیش از این حرفها مهم است رنج های آدمی از بداخلاقی است که در این قلمرو، همه ادیان الهی سخن واحدی دارند.

معدن
حدود ساعت 5/2 به معدن رسیدیم. چه زحمتی در دل این کویر کشیده شده است. یکراست قبل از رفتن به اتاق مهمانسرا کنجکاو بودم تا ماشین آن سربازی که کاشف این معدن بوده است را ببینم. ماشین روی تپه با شیشه شکسته جلویش لبخند پیروزی کمرنگی روی شاسی اش بود. حتماً دستان کودکی شوخ یا کارگری معترض، شیشه این ماشین را شکسته است که چرا به چنین سرزمینی آمده است تا عظمت یک کوه را به گودالی بزرگ تبدیل کند. اما اگر او نمی آمد چگونه میلیونها تن تیرآهن ساخته می شد تا سرپناهی ساخته شود یا کاخی برافراشته شود؟!

مهمانسرایی شبیه خیلی جاهایی دیگر که دیده و تجربه کرده ام. مهمانسرا برای من یعنی تاملگاهی برای خواندن، نوشتن، اندیشیدن و به شتاب زندگی در سرسام تهران فکر کردن.

پرسه در شرکت
حدود ساعت 4 بعد از ظهر با دوستان برای بازدید معدن و خطوط تولید آن راه افتادیم.  بین راه در کاتالوگ شرکت خواندم که این شرکت در سال 1319 کشف شده است. به سرعت به جایگاهی که بالای معدن برای بازدید کنندگان ساخته شده بود رفتیم. معدن که روزگاری کوهی بلند سرفراز بوده است رفته رفته به گودالی عمیق تبدیل شده بود که آدمها ته آن مثل آدمک های کنار ماشین های غول پیکر به نظر می آمدند. لایه های از سنگ سیاه در معدن خودنمایی می کردند که ماشین های دایناسوروار در کار خارش تن سیاه زمین بودند. یاد فیلسوفان سنت گرا افتادم که نگران تصرف انسان در ساحت طبیعتند و با رویکرد مدرنیته به طبیعت مخالفند. رویکردی که بر چهره آرایش کرده زمین توسط خداوند خراش می کشند. همین تکنولوژی از سویی زندگی بشری را به خطر انداخته است و از سویی دیگر بقای انسان را تداوم بخشیده است. اما در نگاهی غیر فلسفی، سخن بر سر آن است که تکنولوژی برای کدامین انسان؟! برای انسان که زمین، با رقص خویش هزاران نفر را می بلعد یا آنکه خانه اش خراب نمی شود؟!

در دوردستها خورشید غروب می‌کرد  و احساس همیشگی ام را زنده می کرد. حس فنای جهان، بقول روانپزشکان فرویدی، غریزه مرگ .این احساس در سالهای دبیرستان در من زنده شد. آن روزهایی که هر غروب روی تپه می نشستم و به خورشید که در دور دستها فرو می آمد نگاه می کردم. در آن سالها «غم خوری» یکی از شاخص های «روشنفکری» در نگاه من بود. پس از دیدن خطوط تولید ، تعدادی عکس  انداختیم . به اصرار دوستان بعد از بازدید به استخر رفتیم، کمی در کناره استخر آمد و رفت کردم و بیرون آمدم.

وقت شام شده بود مرا به محل پیتزافروشی ویژه کارکنان بردند. نصیبم دوباره ماست خیار و گوجه شد. جماعت ولی شکمی از عزا درآوردند. روی میز چند نفری شوخی‌هایشان گل کرده بود. مردی که سبیلهای آویخته و کله‌تاسی داشت با کسی که روبرویش نشسته بود شوخی‌های تندی می کرد. این روزها چقدر از شوخی می ترسم. یکباره بحث مسایل اعتقادی مطرح شد. مدیر آموزش خواست تا نظر بدهم اما صلاح در آن بود که وارد نشوم، تجربه ام نشان می دهد حاصل این گفتگوها، به دلخوری می انجامد. پیرمردی که تحصیلکرده آلمان بود و سالهای زیادی در آنجا کارکرده بود کنارم بود. از او خواستم خاطراتش را در باره بازدید اردوگاه های نازی بیان کند. حرفهای خوبی می زد، اما تک مضراب حاضران اجازه نمی داد تا بحث عمیق شود. بحث دیوار برلین و خراب کردن به عنوان آغاز جهان جدید پیش آمد. این دیوار، این نماد جدایی افکنی، عجب پیامی برای انسان معاصر دارد …

شومینه  حسابی دود می‌کرد و فضای هشت ضلعی چوبی رستوران، خفه کننده شده بود. حاضران را ترک کردم و بیرون رفتم چند نفری پشت سرم  آمدند. هوا حسابی سرد بود. کاپشن و کلاه به فریادم رسید. با دو نفر دیگر از دوستان با وانت بار به سوی بالای کوه راه افتادیم. سفری برای تفکر درباره آسمانها..

روی کوه
ظلمت قیرگونی فضای کوهستان بالای معدن را در خود فرو برده بود. بعد از پیچ و خم های بسیار به رصد خانه رسیدیم. این اولین باری بود که به یک رصدخانه می آمدم. من از کودکی آسمان را دوست داشتم. هر شب تابستان روی بام می خوابیدم و کنجکاوانه آسمان را می کاویدم و به این سوال فکر می کردم: که این همه اجرام روشن در آسمان برای چه هستند؟ یادم هست  شبی بشقاب پرنده دیدم. چیزی شبیه یک عدسی بزرگ، که وسط آن کلفت و لبه های آن نازک بود و رنگهای عجیب و غریب از خود منعکس می کرد، از پشت کوه ها بیرون آمد، چند ثانیه بعد با سرعت بسیار پشت کوه های افق دیگر پنهان شد و من در طول مسیر با نگاه تعقیبش کردم. ماجرا را برای هر کس تعریف کردم باورش نشد، اما بعدها خواندم که در 6 شهریور 1359 در نقاطی از ایران چنین شیئی پرنده ای دیده شده است. شاید آن شب، همان 6 شهریور 1359 بوده باشد. بعدها که آپارتمان‌نشین شدم آسمان ستاره باران، سقفهای کوتاهی شد که از آسمانش صدای پای همسایه بالایی می آمد که با کفش های پاشنه بلندش تانگو می رقصید.

رصدخانه
مسئول رصد خانه، عاشقی آماتور بود که به همت و اصرار او ، رصدخانه را راه انداخته بودند. ابتدا در سرمای بیرون رصدخانه عاشقانه و مشتاقانه دب اکبر، اصغر و شکارچی و مریخ را رصد کردیم. از زحل خبری نبود. لحظه به لحظه به حیرتم افزوده می شد، نمی دانستم در کجایم، ابیات گوناگونی در باره آسمان برای دوستان خواندم. در راه بازگشت  نمی دانم چرا این بیت از ذهنم خارج نمی شد:

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت             یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

دوباره مهمانسرا
چشمهایم دیگر خطوط را نمی بینند، بهتر است بخوابم  خنده دار است اگر فردا با ذهنی بحرانی، از بحران سخن بگویم. شاید ستاره ای در ظلمت روان من نیز بدرخشد و از نور سخن بگویم که مولانا فرمود: «من نور خورم که: قوت جان است مرا

چادرملو. بهمن ۸۸

۱. در پیوست کتاب جلال ناخوانده (انتشارات همرخ) چاپ شده است.