(نمی دانم چه اصراری دارم تاریخ سفرها را نمی نویسم.چرا، خدا می داند .باری، هرچه هست باید ده سالی از این سفر گذشته باشد، بسیاری از نام ها را آگاهانه نیاورده ام.)
شبنامهنویسی شب نخست:
گذشته را که می کاوم به یاد میآورم از انتهاي دبيرستان، از خواجه حافظ دور شدم. سالهاي متمادي حتي ديوانش را نیز نگشودم. اندک اندک استغراقم در دریای دیوان شمس و ایستادن بر در دكان مثنوي اجازه توجه به غير را نداد. غيري كه شامل حافظ هم شد. من از حافظ نيز انتظار مانند مولانا بودن را داشتم. انتظار عارفي تمام قد چونان مولانا كه به دم پیری چون شمس تولد دوباره یا به قول خودش زادن ثانی یافته است. انتظار خلاقيت هاي رهایی بخش از جهان. هنوز مانده بود تا بفهمم که گل های باغ خداوند هر کدام رنگ و بوی خاص خود را دارند. ..
شگفت آن كه در تمامی سالهایی که منکر خواجه بودم يك بار در رؤيایی -که هرگز آن را جدي نگرفتم،- دستی ديوان خواجه را به من ارزاني داشت و در رؤياي ديگر كه خدمت خواجه و شيخ سعدي در کنار هم، شرفياب شدم، خواجه كلامي با من نگشود و شيخ اجل بيتي تازه سرود كه در خواب بر من روشن بود که در آثارش نیست، متاسفانه اين بيت به عالم هوشياريام نيامد و تنها واژهای از آن یعنی کرم در خاطرم ماند و در برابر پرسش من که این چه راهی است ؟ شیخ بر گرهگشایی از طریق کرم تاکید فرمودند و خواجه نظاره گر ماجرا بودند. عجبا سعدی که هرگز من به آن توجهی نداشته و ندارم اینگونه مرا خطاب کرد.
به یاد ندارم در چه سالی برای اولین بار به شیراز رفتم ولی حتما در فاصله سالهای 70 تا 80 بوده است.
رای زدن (فال) با خواجه
در فرودگاه تهران دیوانه خواجه را گشودم. چه كتاب هاي خوبياند اين كتاب هاي فالي كه چشمت را مي بندي و انگشت را ميان مجموعه اي از اعداد مي چرخاني و غزلی برگزیده می شود. اين تكنيك، آدمي را از اجبار، رقم خوردن تقديرش در غزلهاي صفحههای ميانه ديوان حافظ نجات مي دهد که همیشه انگشت در آن میانه کتاب بر غزل ها فرود می آید و تقدیر اسیر میانهگرایی می شود. انگشتم را روی شماره غزل 102 فرود آمد، نام آن غزل، مجمع خوبي. مفسر در شرح غزل آورده بود:
از استعداد فراواني برخورداري، ولي حيف كه كمي بازيگوشي مي كني و پشتكارت كم است. اگر بر همين منوال كه اخيراً شروع كرده اي ادامه بدهي به موفقيت هاي بزرگي دست مي يابي، قدر محبت ديگران با بشناس.
بيتی از غزل آمده چشمکی زد که خواجه میداند رو به آستان او هستم:
بوي شيراز از لب همچون شكرش مي آيد
گرچه خون مي چكد از شيوه چشم سيهاش
در كار تأمل بر ابيات غزل بودم، كه بلندگو اسمم را خواند. من نشنیده بودم که پرواز ما را فراخواندهاند. تا روی صندلی نشستم در هواپيما با خواجه راي دوم زدم. غزل 121 آمد: طاير قدس
متن کامل این سفرنامه را در پی دی اف زیر می توان مشاهده کرد: