گاهنبشت: شرح بیتک تارک تارنما

گاهنبشت: شرح بیتک تارک تارنما

گاهنبشت: شرح بیتک تارک تارنما

من از بچگی به همۀ هنرها علاقه‌مند بودم، اما نه معلم هنر درستی داشتیم که بویی از هنر برده باشد که تعلیمی به ما بدهد و نه امکان‌های فرامدرسه‌ای فراهم بود که در آن پرورشی بیابم. تنها چیز ممکن و در دسترس فقط کتاب‌های رمان و شعر بود. نظام آموزشی دوران ما نتوانست میان سه مفهوم «خوبی»، «خوشی» و «خیر» پیوند بنیادین و متعادل در ما دانش‌آموزان و دانشجویان برقرار کند. پیوندی در چارچوب ظرفیت‌های وجودی‌مان و ساختار زندگی اجتماعی و فردی که در آن محبوس بودیم. من محکوم شدم که هنر را با کلام تجربه کنم.

در نگاه من در نوجوانی ساکنان اوج قلۀ خرد، قصه‌نویس‌ها و شاعران بودند. یعنی فکر می‌کردم هرکس که شاعر و داستان‌نویس باشد بی‌گمان از خردمندترین کسان است. در گذار عمر از سویی پرسش‌های پیچیده‌ای رفته رفته سر بر آوردند و آوردند آوردند از سویی دیگر حشر و نشر با شاعرانی مایۀ آن شدند تا خیال شاعری از سرم بپرد و بُعد زیبایی و هنری شعر در نگاهم کم‌ارزش شود. از این رهگذر تغزل و لذت‌های هنری از شعر برایم بی‌معنی شدند و هر روز بیشتر به سوی نثر کشیده شدم. به احساس‌های پیچیده‌ای رسیدم که زبان شعر جایی برای جولان بیان من با استعداد ضعیف عروضی‌ام نبود، میلی هم به بازی در میدان «شعر سپید» و شعر آزاد نداشتم. در این فرآیند به سوی متون و دیوان‌هایی کشیده شدم که در آنها معنایی عرفانی و اجتماعی در نظر است. به سخن دیگر به ادبیات متعهد گرایش پیدا کردم. ادبیاتی متعهد به آرمان‌های آیینی و انسانی و نه ایدئولوژیک. حاصل این گذار این شد که گاه و بیگاه از شاعرانی شعرهایی می‌خواندم و گاهی هم غزلی از خواجه شیرازی، اما سر سپردم به «شیخ مثنوی» (۱) که مرا به سوی رستگاری هدایت کند.

اکنون برای من انواع گوناگون هنر فقط مقوله‌ای زیباشناختی نیستند، در پدیده‌های هنری به دنبال معنایی هستم که لطیف و جذاب شده باشد. معنایی که فراتر از «زبری منطقی»، جذابیت و نافذیت یافته باشد و جان را به بالایی و والایی بخواند.

خواجه شیراز
من به موضوع مداحی‌ها و توصیف‌های اغراق‌آمیز درباره هر متفکری حساس هستم. ابیاتی از خواجه همواره دلم را میزند. ابیاتی از او از سال‌های دور در حافظه دارم که گاه آن را زمزمه می‌‌کنم. یکی از این بیت‌ها، همین است که بر تارک این تارنما جلوه‌گر است:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

در نگاهم؛ هستی هر کسی چونان کارگاه کوچکی است برپا شده در گستره آفرینش. کارگاهی که کارفرمای آن، خداست. استادکاران آن انبیاء، اولیاء، عرفا و صلحا و علما هستند که هر یک گوشه‌ای از «نقشۀ نهاد» ما را نشان می‌دهند تا همت کنیم طرح وجودی خود را از «نهان» به «آشکاری وجود» بیاوریم، به قول فیلسوفان از «قوه» به «فعل» درآوریم. محصول این کارگاه که «شدن» ما در آن جاری است پندارها، گفتارها و کردارهایی است که کارفرما از ما می‌خواهد نیک‌ترین شکل آن را به مشتریان دکان وجود خود عرضه کنیم.

شرح بیت:
۱) عاشق شو
بیت با فرمان عاشق شدن آغاز می‌شود. در این فرمان خواجه چند تأمل می‌توان کرد. برای نمونه:

الف) چرا خواجه نمی‌گوید خرد بورز، بیاندیش، او چه پیامی را در نظر دارد که فهم آن فقط از طریق عاشقی ممکن است؟ آن چه رازی است که اگر عاشق باشی  فقط می‌توانی آن را بفهمی؟ او از چه معشوقی سخن می‌گوید؟ آن معشوق همه جایی و هر جایی که اگر بکوشیم می‌توانیم آن را در همه چیز ببینیم؟

ب) آیا عاشقی، حاصل یک گزینش است که باید آن را انجام داد؟ مگر عاشقی نوعی حادثه و ناخواستگی نیست؟

ج) برای عاشق شدن باید چه کرد؟ چه موانعی در راه عاشقی هست؟ چه موقع خواهی فهمید که عاشق شده‌ای؟

۲) به سر آمدن کار جهان
از «جهان» نباید معنای آفرینشی آن را در نظر داشت و در این اندیشه فرو رفت که کی خورشید خاموش می‌شود و عمر زمین چیست و چه و چه. بلکه باید رویکردی پدیدارشناسانه در فهم معنای «جهان» داشت. جهان یعنی فرصت وجود من و تو در دایره امکان. در معنایی فلسفی در «مجال پرتاب‌شدگی» و در معنای دینی آن، عطای «فرصتِ وجود» خدا به من و تو. به قول بیدل:

بر رمز کارگاه ازل کیست وا رسد
ما خود نمی رسیم مگر عجز ما رسد

سخن خواجه در نظرگاه فهم من آن است که این جهان که بر تو پدیدار شده را فانی تلقی کن و نحوۀ حضورت را در آن جاودانه مپندار. بکوش در فرصتی که داری، عاشق شدن را از یاد نبری.

۳) ناخواندگی:
خواجه به رغم آن که می‌گوید:

بشوی اوراق درس اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.

در مصرع اول بیت، خواجه این فضا را خلق می‌کند که خواننده‌اش هشیار شود و ناپایداری جهان را درک کند و در این ادراک به ضرورت عاشق شدن برسد. عاشقی که تا بتواند او را به سوادی برساند که توان خوانایی تأویلی نقش‌ها را بیابد.

۴) نقش مقصود از کارگاه هستی:
«کارگاه هستی»، کارگاهی است که در آن شگفتی‌ها، «آن» به «آن» از عدم به «اقلیم وجود» در می‌رسند. یکی از جلوه‌گاه‌های کارگاه هستی، ذهن و دل آدمی است. ذهن و دلی که در هماهنگی و همراستایی با هم به فهم نقش خواندن درس مقصود می‌رسد. این کارگاه در انفجار «بیگ بنگ» بیهوده برپا نشده است. این همه پدیده‌های شگفت حیرت‌آفرین که شعوری رازآلود از آن می‌تراود، این همه نقش‌های رنگارنگ در مراتب گوناگون هستی چگونه می‌توانند مقصودی نداشته باشند؟ آیا خواندن این نقش مقصود کار خرد نکته‌بین محدود در حصار محدود منطق است یا چشمی عاشقانه می‌خواهد تا ظهور و حضور معشوقی برین را در آن ببیند و بداند؟

پایان سخن:
خواجه شیراز زندگی را فرصت رسیدن به دانشی می‌داند که با آن بتوان مقصود از هستی خویش را فهمید. در چنین چارچوبی پرسش بنیادین برای کسی که «رونده فهمنده» در مسیر حقیقت است آن می‌شود که مقصود از هستی‌ام چیست؟ یعنی من در این جهان با امکان‌هایی که دارم رسالت و ماموریتم چیست؟ پاسخ این پرسش را اگر عاقلانه بیابی در سختی‌ها همواره شک در آن راه می‌یابد و دست و دلت می‌لرزد، اما این عشق است که می‌تواند بخواند و بفهمد، حتی اگر به چرایی راز آفرینش نیز نرسیده باشد، زیرا کار عشق، قلمرو بی‌چراهاست که خرد در آن در می‌ماند. باری:

ای خوشا آن چون که در بیچون رسید
در حیاتستان بیچونی خزید

۱) بعد از ما، مثنوی شیخی کند (مولانا)